۱۳۸۶ بهمن ۱۵, دوشنبه

مشت مي‌کوبم بر در
پنجه مي‌سايم بر پنجره‌ها
من دچار خفقانم، خفقان!
من به تنگ آمده‌ام، از همه چيزبگذاريد هواري بزنم
آآآآآآي!
با شما هستم!اين درها را باز کنيد!من به دنبال فضايي مي‌گردم،لب بامي،سر کوهي،دل صحراييکه در آنجا نفسي تازه کنم.آه!
مي‌خواهم فرياد بلندي بکشم
که صدايم به شما هم برسد.من هوارم را سر خواهم داد،چاره درد مرا بايد اين داد کند.
از شما خفتهء چند،چه کسي مي‌آيد با من فرياد کند؟

ف.مشیری

هیچ نظری موجود نیست: